شماره ٥٠: يار با من چون سر ياري نداشت

يار با من چون سر ياري نداشت
ذره اي در دل وفاداري نداشت
عاشقان بسيار ديدم در جهان
هيچ کس کس را بدين خواري نداشت
جان به ترک دل بگفت از بيم هجر
طاقت چندين جگرخواري نداشت
تا پديد آمد شراب عشق تو
هيچ عاشق برگ هشياري نداشت
دل ز بي صبري همي زد لاف عشق
گفت دارم صبر پنداري نداشت
بار وصلش در جهان نگشاد کس
کاندرو در هجر سرباري نداشت
درد چشم من فزون شد بهر آنک
توتياي از صبر پنداري نداشت