شماره ٤٥: جانا دلم از خال سياه تو به حاليست

جانا دلم از خال سياه تو به حاليست
کامروز بر آنم که نه دل نقطه خاليست
در آرزوي خواب شب از بهر خيالت
حقا که تنم راست چو در خواب خياليست
بي روز رخ خوب تو دانم خبرت نيست
کاندر غم هجران تو روزيم چو ساليست
هردم به غمي تازه دلم خوي فرا کرد
تا هر نفسي روي ترا تازه جماليست
وامروز غم من چو جمالت به کمالست
يارب چه کنم گر پس ازين نيز کماليست
آن کيست که او را چو کف پاي تو روييست
وان کيست که او را به کف از دست تو ماليست
پيغام دهي هر نفسم کانوري از ماست
من بنده اين مخرقه هر چند محاليست