شماره ٣٧: جمالت بر سر خوبي کلاهست

جمالت بر سر خوبي کلاهست
بناميزد نه رويست آن که ماهست
تويي کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نيم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدي باش
هنوزت آب خوبي زير کاهست
پي عهدت نيايد جز در آن راه
کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد
وزين غم بر دلم روز سياهست
پس از چندي صبوري داد باشد
که گويم بوسه اي گويي پگاهست
شبي قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کين چشمت در سپاهست
به تير غمزه مژگانت انوري را
بکشتند و برين شهري گواهست
لبت را گو که تدبير ديت کن
سر زلفت مبر کو بي گناهست