شماره ٣٤: عشق تو قضاي آسمانست

عشق تو قضاي آسمانست
وصل تو بقاي جاودانست
آسيب غم تو در زمانه
دور از تو بلاي ناگهانست
دستم نرسد همي به شادي
تا پاي غم تو در ميانست
در زاويهاي چين زلفت
صد خرده عشق در ميانست
اين قاعده گر چنين بماند
بنياد خرابي جهانست
با حسن تو در نواله چرخ
رخساره ماه استخوانست
وز عافيتي چنين مروح
در عشق تو عمر بس گرانست
با آنکه نشان نمي توان داد
کز وصل تو در جهان نشانست
دل در غم انتظار خون شد
بيچاره هنوز در گمانست
گفتم که به تحفه پيش وعده اش
جان مي نهم ار سخن در آنست
دل گفت که بر در قبولش
هرچه آن نرود به دست جانست
بازار سپيد کاري تو
اکنون به روايي آنچنانست
کانجا سر سبز بي زر سرخ
چون سيم سياه ناروانست
زر بايدت انوري وگر نيست
غم خور که هميشه رايگانست
بي مايه همي طلب کني سود
زان گاهي سود و گه زيانست