شماره ٢٣: حسن را از وفا چه آزارست

حسن را از وفا چه آزارست
که همه ساله با جفا يارست
خود وفا را وجود نيست پديد
وين که در عادتست گفتارست
از برون جهان وفا هم نيست
کاثرش ز اندرون پديدارست
چه وفا اين چه ژاژ مي گويم
که ازو حسن را چه آزارست
تا مصاف وفا شکسته شدست
علم عافيت نگونسارست
عشق را عافيت به کار نشد
لاجرم کار عاشقان زارست
دست در کار عافيت نشود
هر کجا عشق بر سر کارست
عشق در خواب و عاشقان در خون
دايه بي شير و طفل بيمارست
آرزو مي پزيم چتوان کرد
سود ناکرده سخت بسيارست
اينکه امروز بر سر گنجي
پاي فردات بر دم مارست
انوري از سر جهان برخيز
که نه معشوقه وفادارست