شماره ١٨: اي به ديده دريغ خاک درت

اي به ديده دريغ خاک درت
همه سوگند من به جان و سرت
گوش را منتست بر همه تن
از پي آن حديث چون شکرت
اشک چون سيم و رخ چو زر کردم
از براي نثار رهگذرت
مايه کيمياست خاک درت
کي درآيد به چشم سيم و زرت
دل بي رحم تو رحيم شود
گر ز حال دلم شود خبرت