شماره ١٤: غم عشق تو از غمها نجاتست

غم عشق تو از غمها نجاتست
مرا خاک درت آب حياتست
نمي جويم نجات از بند عشقت
چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست
مرا گويند راه عشق مسپر
من و سوداي عشق اين ترهاتست
ز لعب دو رخت بر نطع خوبي
مه اندر چارخانه شاه ماتست
دل و دين مي بري و عهد و قولت
چو حال و کار دنيا بي ثباتست
عنايت بر سر هجرم به آيين
هم از جور قديم و حادثاتست
چنان ترسد دل از هجر تو گويي
شب هجران تو روز وفاتست
به جان و دل ز ديوان جمالت
امير عشق را بر من براتست
براتي گر شود راجع چه باشد
نه خط مجد دين شمس الکفاتست