شماره ٧: از دور بديدم آن پري را
از دور بديدم آن پري را
آن رشک بتان آزري را
در مغرب زلف عرض داده
صد قافله ماه و مشتري را
بر گوشه عارض چو کافور
برهم زده زلف عنبري را
جزعش به کرشمه درنوشته
صد تخته تازه کافري را
لعلش به ستيزه در نموده
صد معجزه پيمبري را
تير مژه بر کمان ابرو
برکرده عتاب و داوري را
بر دامن هجر و وصل بسته
بدبختي و نيک اختري را
ترسان ترسان به طنز گفتم
آن مايه حسن و دلبري را
کز بهر خداي را کرايي؟
گفتا به خدا که انوري را