خاطر پاک ساکنان قبور
« روح الله روحهم بالنور »
همه پرداختند پيش از من
اندرين باب نظم بيش از من
چه نويسد کسي بدان پاکي ؟
وانگهي ناکسي چو من خاکي ؟
ليکن ارواح زنده ايشان
داده نيرو به بنده ايشان
اگرش قطره ايست در کوزه
هم از آن بحرهاست در يوزه
روح ايشان مرا چو محرم داشت
هيچ محرومم از کرم نگذاشت
به ادب ديده ام عبارتشان
نشدم بي ادب به غارتشان
دلم ما ز خاطر فسرده خود
چونکه خرسند شد به خرده خود
گرد وزر و پي وبال نگشت
در سخن بر کسي عيال نگشت
لاجرم يافت بيش از اندازه
فيض بر فيض و تازه بر تازه
گر نگويم که: زهر يا قندست
داند آن کش دلي خردمندست
تحفه هاييست کن فکاني اين
فيضهاييست آسماني اين
سقطي نيست اندرين گفته
عقد دريست پر بها سفته
گنج معنيست اينکه پاشيدم
نه کتابي که بر تراشيدم
چون ز تاريخ برگرفتم فال
هفتصد رفته بود و سي وسه سال
که من اين نامه همايون فر
عقد کردم به نام اين سرور
چون به سالي تمام شد بدرش
ختم کردم به ليلة القدرش
شب او قدر باد و روزش عيد
چشم بدخواه از آنکمال بعيد