حکايت

شد غلام ملک به مي خوردن
بشدند از پيش به پي کردن
يافتندش به کنج ميخانه
مفلس و عور و مست و ديوانه
پس بگفتند پند و هيچ نگفت
ميکشيدند و او دگر ميخفت
رند کي ميگذشت آشفته
بارها خانه پدر رفته
ديد کان گيرو ده مجازي نيست
گفت: خشم ملوک بازي نيست
بهليدش چنانکه مست افتد
که بلا بيند ار به دست افتد
خواجه هر چند پر هنر داند
جرم خود بنده نيکتر داند
قصه اين پسر بپرس ازمن
کين خمارش به از خمار شکن
آنچه گفتيم حال دانا بود
که به علم و بدين توانا بود