اول استاد، پس گهر سفتن
تا نبايد به درد سر خفتن
مرد را کاوستاد يار شود
زود باشد که مرد کار شود
در عزش به رخ فراز کند
چشم او را به نور باز کند
بيضه وارش به زير بال کشد
بر سرش سايه کمال کشد
ميکند کم ز قدر قوت بدن
قوت روح ميدهد به سخن
نهلد در حجاب ذاتش را
نه به دست خلل صفاتش را
به روش دل قويش گرداند
تا چو خود معنويش گرداند
شب و روزش چنين به اصل و به فرع
پرورش ميکند به مايه شرع
نبرد زو نظر به سر و به جهر
هر دمش ميدهد ز معني بهر
در ترقيش پايه بر پايه
ميرساند به نور از سايه
چون ازين رنجها شود بهتر
به دگر گنجها شود رهبر
به لباسي دگر بر آيد مرد
به وجودي دگر بزايد مرد
جسم را کرده از رياضت صلب
روح را کرده مطمئن القلب
بر سر نفس او به سرحد صدق
متمکن شود به مقعد صدق
اين بود راضي، آن بود مرضي
برهد شيخ از آن گران قرضي
حد و مد و تعرف اين باشد
رسم رشد و تصرف اين باشد
کودک نفس را ز رنج هوا
نکند جز چنين طبيب دوا
گر چنين رهبري شود يارت
زين منازل برون برد بارت
هر چه در جسم درد و داغ شود
روح را روغن چراغ شود
جز به سعي تن و به تقوي دل
کي رسد طالب اندرين منزل؟
گر به اين حال نفس گردد هست
يا دهد رتبتي چنينش دست
اين بود سر نشانه ثانيش
که تو توليد مثل ميخوانيش
اندرين دور ازين وجودي پاک
نتوان يافتن مگر در خاک