قوت نفس را مقاماتست
سر آن معجز و کراماتست
نفس چندانکه هست بالاتر
در کرامات و کشف والاتر
از کدورت دلت چو گردد دور
رختت از ظلمت آورند به نور
غيب دان جز به نور نتوان شد
وقت بين بيحضور نتوان شد
دل در آن نور چون مقيم شود
حرکات تو مستقيم شود
باشدت حکم بر وجود و عدم
ليک بيحکم بر نياري دم
خواهشت چون براي او باشد
تو نباشي، رضاي او باشد
تا نگيري صفات روحاني
تا نگردي ز پا و سر فاني
قربت خود کجا دهد شاهت؟
به ولايت کجا بود راهت؟
به محبت چو مبتلا باشي
گاه و بيگاه در بلا باشي
بي ولايت ز خوف نتوان رست
تا ولي نيستي تو خوفي هست
به ولايت چو دل ستوده شود
در هيبت برو گشوده شود
چون رسي در مقام محبوبي
زو نبيند دل تو جز خوبي
صورتت صورت فرشته شود
زير پايت زمين نوشته شود
بر سر آبها روان گردي
غيب گويي و غيبدان گردي
از نظرها نهان تواني شد
مقتداي جهان تواني شد
نگذارد ز لطف صانع تو
که شود هيچ چيز مانع تو
تو مسلم شوي به سلطاني
گه نوازي و گاه رنجاني
آوري اسب قربت اندر زين
به اجابت شود دعات قرين