نور با جان اگر چه همرنگست
با تنش نيز صحبتي تنگست
سوي اين روشني همي پويند
اين زيارت که خلق ميگويند
گر ازين نور اثر نديدي عام
استخوان را چگونه بردي نام؟
تن پاک ار ز جان جدا باشد
نه که بي رحمت خدا باشد
نافه از مشک اگر تهي سازند
بوي خوش چون دهد نيندازند
گل که با گل نشست خويشي يافت
بر سر آمد که قدر و بيشي يافت
صدف آخر نه هم ز صحبت در
گشت غزاز رنگ چهره غر؟
مسجدي کندرو نماز کنند
درش از احترام باز کنند
قالبي از سر نياز و يقين
سالها سر نهاده بر خط دين
عقل را کرده بنده فرماني
با دل و جان درست پيماني
گر چه از ديده ها نهان گردد
خاک او قبله جهان گردد
روح او حاضرست و داننده
کام هر کس بدو رساننده
تو که در حق مرده اين گويي
زندگان را چرا نميجويي؟
به مقامات عارفان کن کار
به کرامات واصلان اقرار