عقل را دل گزيده فرزنديست
روح را هم يگانه دلبنديست
نفس نطقي و روح انساني
دل تست، اين رواست گرداني
علت آن دو چيست؟ حضرت هو
سبب اين دو دل، ولي دل کو؟
زان دو زاد و ز هر دو آزادست
کو يکي و آن يکيش بر بادست
دل کند ناز و خود چنين باشد
خانه پرورد و نازنين باشد
حافظ راز و محرم پرده است
دل از آن رو، که خانه پرورده است
قلب در قلب لشکر ابوين
صالح البنيتست و مصلح بين
واحد اينست و ثالث و ثاني
تو بدان، آنچنانکه ميداني
همچو ترسا مباش سرگردان
رخ ز ثالث ثلاثه برگردان
روح قدسي مدان بجز دل خود
پدر و مادرش روان و خرد
قلبت از جان و از خرد زادست
باز در قلب هر دو استادست
نفس تا از کژي خلاص نيافت
جاي در بارگاه خاص نيافت
در وجود تو بر، صليب دلست
وندرين باغ عندليب دلست
دل به طفلي سخن سراي آيد
دل چو عيسي بر خداي آيد
خر عيسي تنست و دل عيسي
اين سخن را مدان به تلبيسي
دل عيسي بر آسمان زد چنگ
خر عيسي به ريسمان آونگ
مريم از آسمان بنگريزد
عيسي از آسمان نپرهيزد
ملکي را بر آسمان هشتند
مريمي را به ريسمان رشتند
اندر آن دل کسي ندارد راه
جز کلام خداي و ذکر اله
وگر اين دل رها کني در حال
گربه او را بدرد از چنگال
اين چنين دل به سگ دهي، نخورد
برچنان دل فرشته رشک برد
«بيت لحم » تو نيست گر داني
بجز اين هيکل هيولاني
بر مسيح دل تو «بيت اللحم »
لايق آتشست و بابت فحم
معني دار و صورت بندش
چار طبع مسيح و پيوندش
آنکه بر دار شد مسيح گلست
وآنکه بر آسمان مسيح دلست
تير سيرش چو بر گشاد آمد
ملکوت سماش ياد آمد
نه بپرورد مريم از پاکي
روح حق در مشيمه خاکي؟
مهر دوشيزگي تميمه او
مهر تابنده در مشيمه او
هر که بر فرج ازين حصار کند
با ملک دست در کنار کند
فکرتش چون نشد بغيري خرج
نفخ روحش دميده شد در فرج
تن، کزان آستان فتوح کند
آستينش قبول روح کند
چون نگشت از مقابلي هدفش
قابل نفخ روح شد صدفش
نفس را دل دليل فرزندي
کرد ثابت به حکم مانندي
نيست جز دل عصاي اين بنده
که کند خاک مرده را زنده
دهد آنرا که امر حق شد جفت
ز رحم بچه و ز پستان گفت
آب اصلست و فرعها بي مر
امر حق نيز را چنين بنگر
نفس او چون که شد به عصمت فاش
صدف روح گشت سرتاپاش
قطره کز حق نزول داند کرد
صدف دل قبول داند کرد
مکن، اي مرده دل، به زجر و به زور
خويشتن را به زندگي در گور
تا دل و حق دل نداني تو
حکمت اين سجل نخواني تو
نظر دل چو بر کمال بود
عشق خوانند و عشق حال بود