سخني کز سر معامله نيست
عقل را اندرو مجامله نيست
بي رعونت قدم نخواهي زد
بي ريا هيچ دم نخواهي زد
آن نماز دراز کردن تو
وز حرام احتراز کردن تو
روز بر سفره نان نخوردن سير
پيش بيگانه شب نخفتن دير
گاهي از چل تنان خبر گفتن
گاه از ابدال قصه برگفتن
چيست؟ اين چيست؟ گر نه زرق و رياست
راست روراست، گر ز بهر خداست
هيچ داني که کيستند ابدال؟
گر نداني چرا نميري لال؟
مرد غيب از کجا تواند ديد؟
آنکه عيب و هجا تواند ديد
به ز ابدال بوده باشي تو
زانکه ابدال مي تراشي تو
ديو تست آنکه ديده اي از دور
چه کني ديو خويش را مشهور؟
تو که کاچي ز رشته نشناسي
ديو نيز از فرشته نشناسي
گر بگويي که: چيست در دستم؟
بر نپيچم سر از تو تا هستم
بر چنين آتشي چه دود کني؟
بگريز از ميان، که سود کني
بر سر راه پادشاه و امير
مينهي دام و دانه از تزوير
بنشيني خود و دو باز آري
علما را ز خود بيازاري
بر زمين طعنه: کين گرفتاريست
بر فلک بذله: کان نگونساريست
اختر و چرخ چيست؟ مجبوري
غنصر و طبع چيست؟ مزدوري
نه به دانش دل تو گردد نرم
نه سرت را ز خلق و خالق شرم
چيست اين ترهات بيهوده؟
نقره اي بر سر مس اندوده
تاجر از سود و از زيان گويد
کاتب از خط و از بنان گويد
وزرا راي نيک و قربت شاه
امرا شوکت و سلاح و سپاه
پير سالوس را بپرسيدم
گفت: من بارها خدا ديدم
آتشم درفتاد از آن نادان
گفتم: اي دل، تو نيک تر وادان
اينکه پيغمبرست باري ديد
وانکه موسيست نور و ناري ديد
شيخکي روز و شب چو خر به چرا
از دو مرسل زيادتست چرا؟
هر که حال به خويش در بندد
که ندارد، به خويشتن خندد
به تکبر مريز بر کس زهر
گر امام دهي شوي، يا شهر
تا به چند از مقام رابعه لاف؟
اي کم ارزن، زنخ مزن به گزاف
او زني بود و گوي مردان برد
هر کسي آن عمل که کرد آن برد
تو درم بر سر درم بسته
ما به رخ راه بيش و کم بسته
تو ندانسته سال و مه به خروش
ما بدانسته روز و شب خاموش
اينکه داري تو ما گذاشته ايم
زآنچه داري تو شرم داشته ايم
ما به گم کردن نشان قدم
تو به نقاشي رواق و حرم
گر چه چون ما تو پير ميگردي
همچنان گرد مير ميگردي
پيش والي ولي چکار کند؟
باشه چون پشه را شکار کند؟
اعتماد تو بر چماق امير
بيش بينم که بر خداي کبير
شيخ کو از امير گيرد پشت
از خميرش سبک بر آور مشت
تيغ درويش تيغ يزدانيست
تيغ سلطان به شحنه ارزانيست
نفس گولست، سر به راهش کن
کل فضولست، بي کلاهش کن
دره، کز دست بيگناه افتد
سر قيصر چنان به چاه افتد
تا عصاي تو اژدها نشود
به دعاي تو کس رها نشود
آنکه عون خداي رايت اوست
علم شاه در حمايت اوست
آه ازين ابلهان ديوپرست!
همه از جام ديو ساري مست
گر چه داري تو راز خويش نهفت
من درين شهرم و بخواهم گفت
اينکه خود را خموش ميدارم
گوشه عرصه گوش ميدارم
گر کسي ديگر اين غلط بگذاشت
من بگويم، نگه ندانم داشت
تا تو ريش و سري چو ما باشي
جان و دل گرد، تا خدا باشي
گرگ در دشت و شير در بيشه
همه هم حرفتند و هم پيشه
نه تو دينار داري و من دانگ
به رخ من چرا برآري بانگ؟
دو الف يک جهت به بي نقطي
اين سقط چو نشد؟ آن سري سقطي؟
تو به ريش و به جبه معتبري
اگر آن ريش و اهلي چه بري؟
گفت بگذار، گردمي بايد
در غم عشق مردمي بايد
زان چنين در بلا و در بندي
که به تقدير حق نه خرسندي
بنده اي، خيز و رخ به طاعت کن
زآنچه او ميدهد قناعت کن
چيست اين زرق و شيد و حيله و مکر؟
تا دو نان برکني ز خالد و بکر
زان بر مير و خواجه جاي کني
که توکل نه بر خداي کني