حکايت

مرشدي را ملامتي افتاد
در مريدان قيامتي افتاد
به خصومت ميان فرو بستند
وز پي خصم او برون جستند
زان مريدان يکي که داناتر
به فنون هنر تواناتر
در تحمل ز بس تمام که بود
بنجنبيد از آن مقام که بود
حاضري چون دلش شکيبا ديد
از وي آن حال را نه زيبا ديد
گفت: حقي که در شمار آيد
اين چنين روز را به کار آيد
آنمريدش جواب داد که: باش
دل خويش و درون ما مخراش
شيخ را از من اين نباشد چشم
بر من از خامشي نگيرد خشم
رنج او چون هبا توان کردن
خرقه ديگر قبا توان کردن
باز چون تخم فتنه پاشد شيخ
با مريدان چه کرده باشد شيخ؟
تا کسي راسخ و امين نبود
لايق صحبتي چنين نبود
گر تو خواهي که کار دين سازي
بار دنيي ز خود بيندازي
نقش لوح خودي چو بتراشي
قلمش رخ نهد به جماشي
گر کند بر تو بي ادب انکار
تو بکوش و ادب نگه ميدار