پر دلي بايد از عوايق دور
تا درين خلوتش دهند حضور
پر دلي کو ز جان نينديشد
سخن آب و نان نينديشد
گشته تسليم ره نماينده
تا چه گردد ز وقت زاينده؟
تحفه جان نهاده بر کف دست
روي دل کرده در سراي الست
سر به درياي «لا» فرو برده
تن به مرگ آشنا فرو برده
تا چو در وي کند سعادت رو
تخته بيرون برد به ساحل «هو»
خاطري تيز و فکرتي ثاقب
واردات جمال را راقب
در بر وي حواس بر بسته
به نظرهاي خاص پيوسته
ترک اين عدت و عدد کرده
هر چه غير از خداست رد کرده
رستمي پشت کرده بر دستان
روي در تيغ کرده چون مستان
ياد او ميکني، به زاري کن
سر او را خزينه داري کن
به زبان نفي کن، به دل اثبات
تا دلت پر شود ز عزت ذات
چه به چپ در دهي ندا از راست؟
که جزو هر چه هست جمله هباست
از زبان در دلت گشايد راه
معجز لا اله الاالله
گله در چول و غله اندر چال
نتوان داشت چله از سر حال
از چهل خصلت ذميمه ببر
تا تو در چله فرد باشي و حر
چيست آن کبر و نخوت و هستي
غضب و کيد و غفلت و مستي
بطر و ريب و حرص و بخل و حيل
بغض و بدعهدي و دروغ و دغل
شهوت و غمز و کندي و تيزي
فسق و بهتان و فتنه انگيزي
طيش و کفران و مردم آزاري
هزل و غذر و نفاق و خونخواري
حسد و آز جبن و زرق و ريا
کسل و ظلم و جور و حقد و جفا
آنچه گفتم به خويشتن مپسند
عکس اينها ببين و کارش بند
پس به خلوت نشين و زاري کن
در فرو بند و چله داري کن
هر که زين پر شد و از آن خالي
در ممالک ولي شد و والي
دل او دفتر فرشته شود
به حروف دگر نبشته شود
خلوت اينست و چله اين باشد
صفت عارفان چنين باشد
دل، که خالي نگشت بازاريست
خيز و خاليش کن که اين کاريست
آنکه فرمود کار به عين صباح
گر به اخلاص نيست، نيست مباح
مهل اندر دل خود از وسواس
اثري از غرور «الخناس »
اگر اين «قل اعوذ» برخواني
«قل هوالله » باشدت ثاني
چون قوي دل شدي ز عالم غيبب
هر چه خواهي بيابي اندر جيب
مرغ همت ز گنج خانه حال
بر وجود بگستراند بال
به مريد ار خبر دهند از غيب
در چنين حالتي نباشد عيب
تا به شيخش يقين درست شود
به رياضت امين و رست شود
بشناسد جزاي رنج که برد
به چنان دستگاه و گنج که برد
نظر شيخ بر دلش تابد
راز دلها برمز دريابد
شودش ذهن از آن زبان بستن
به حديثي چو گوهر آبستن
دل او گنج هر بيان آيد
وز دلش بر سر زبان آيد
به چنين نيستي چو گردد هست
دلش از جام فقر گردد مست
نسيه و نقد خود بر اندازد
صدق دستور حال خود سازد
چو ز دلها شود به صدق آگاه
در دل او شود ز دلها راه
هر چه را بر دلش گذر باشد
شيخ را چون از آن خبر باشد
مهربان و شفيق او گردد
به دل و جان رفيق او گردد
ز سماع و حديث و خفت وز خورد
آن پسندد برو که بتوان کرد