شيخ را علم شرع بايد و دين
حکمتي کان بود درست و متين
نفسي طيب و دمي مشکي
سرو مغزي منزه از خشکي
خاطري مطمئن و چشمي سير
در مضاي سخن جسور و دلير
کارها کرده در خلا و ملا
رخ نپيچيده از عذاب و بلا
بوده در حکم مرشدي ز نخست
برده فرمان اوستادي چست
دل خود را به خون بپرورده
نفس خود کشته خون خود خورده
چاره نفس خود توانسته
سر نص و دليل دانسته
فارغ از حجت و قياس شده
در نهان آدمي شناس شده
کرده دوري ز راه معني، دور
گشته نزديک با معالم نور
در ولايت به مسند شاهي
بر نشسته ز روي آگاهي
نه ز رد خسي دلش رنجه
نز قبول کسي قوي پنجه
گفته جانش به صبر ايوبي
سخت راسست و زشت را خوبي
نه کسي را گرفت بر کارش
نه شکن در فنون گفتارش
گشته يار از کتاب و از سنت
طالبان را به سعي بي منت
وقتشان بر سر زبان راند
که: خدا خواهد و خدا داند
بر تو هر مشکلي که گيرد عقد
کندش کشف بر تو دردم نقد
روح در عرش و جسم در زندان
چهره او گشاده، لب خندان
اگرش مال کم شود شادست
و گر افزون شودبرش بادست
دنيي او ز بهر دين باشد
خرمنش بهر خوشه چين باشد
شهره شهرها به پاک روي
بازوي او به عقل و شرع قوي
دل او از ريا بپرهيزد
نورش از نور کبريا خيزد
هر چه خواهد فلک فراخور او
دمبدم حاضر آورد بر او
شغل او بهجت و سرور بود
کارش ارشاد يا حضور بود
از پي جمع ساز و آلت او
کرده ايزد به خود کفالت او
مظهر حق و مظهر تحقيق
بر خلايق دلش رحيم و شفيق
ديدن و داد او مبارک فال
خبر و ياد او همايون حال
روي او هيبت و وقار دهد
خوي او لطف خلق بار دهد
مس به بويش ز دور زر گردد
خس به يادش به از گهر گردد
هر که با او نشست شاهي شد
وانکش آمد به دست ماهي شد
گر مريد کسي شوي اين کس
اين طلب کن، که در جهان اين بس
اين کسان باز دست سلطانند
وآن دگرها مگس همي رانند
به چنين پير دست شايد داد
که جوان را کند ز بند آزاد