چيست مردي؟ ز مردمان بررس
مردمي چيست؟ گر بداني بس
مرد را مردمي شعار بود
اوست مردم که مردوار بود
تا نگردي تو نيز مردم و مرد
چاره خويشتن نداني کرد
مردمي چون نبي نداند کس
راه مردي علي شناسد و بس
آنکه کرد اندرين دو مرد نگاه
چشم او بازگشت و ديد اين راه
وانکه را اين دو کس نگه کردند
رخش از روشني چو مه کردند
گنج توحيد را طلسمند اين
آن مسماست، هر دو اسمند اين
تو بدان گنج ازين طلسم رسي
به مسما ازين دو اسم رسي
مردم و مرد بوده اند ايشان
صاحب درد بوده اند ايشان
مردي و مردمي به هم پيوست
داد از آن هر دو اين فتوت دست
مظهر اين فتوت مشهور
راستي بايد از کژيها دور
کز خيانت نظر به کس نکند
نظر از شهوت و هوس نکند
از حيا باشدش سر اندر پيش
بي حيا را براند از در خويش
کس ازو نشنود حديث گزاف
نزند در ميان مردم لاف
يارمندي کند ز راه ادب
خفتگان را ز پاسباني شب
نفس را بند بر نهاده به صبر
بند نان و درم گشاده به جبر
بسته دل در دواي رنجوران
جاي خود کرده در دل دوران
ورد خود کرده در خلا و ملا
مدد حال اهل رنج و بلا
به يتيمان شهر دادن چيز
بيوگان را پناه بودن نيز
چشم بر دوختن ز عيب کسان
ره نجستن به سر و غيب کسان
هر بدي جفت حال او نشود
که خود اندر خيال او نشود
پارسايي بود رفيق او را
مردمي مونس طريق او را
ذات او زبده زمان باشد
هر که با اوست در امان باشد
بوده با هر دليش معرفتي
برده از هر پيمبري صفتي
عصمت او را حصار تن گشته
عفتش پود و تار تن گشته
بنده اي را که عشق بپسندد
به چنين خدمتيش در بندد
روي دل بر حبيب خويش کند
ترک حظ و نصيب خويش کند
گر به تيغش زني نپيچد رخ
زهر گويي، شکر دهد پاسخ
حر و مستور و ستر پوشنده
نيک خواه و سخن نيوشنده
کار خود را نخواهد از کس مزد
نبود زين فروتني تن دزد
هر چه زان نفس او شکسته شود
بکند، گر چه نيک خسته شود
بکشد صد عتاب و سر نکشد
بنهد نان و خود نمک نچشد
رخت خود در عدم تواند برد
بي وجود اجل تواند مرد
در جهان رنگ مقبلي اينست
پهلواني و پر دلي اينست
هر که اين سيرت اندرو يابي
کوش تا رو ازو نه برتابي
در پي نفس گشتن از سرديست
نفس کشتن نهايت مرديست
بهل اين خواب و خور، که عار اينست
مخور و ميخوران، که کار ايسنت