دوستي را يگانه شو با دوست
از صفا چون دو مغز در يک پوست
دوستي کز براي دين نبود
دل بر آن دوستي امين نبود
تا ميان دو دوست فرقي هست
هم چنان در ميانه زرقي هست
اندرين کار يار بايد، يار
چونکه بي يار بر نيايد کار
تا ترا قصد و اختيار بود
يار، مشنو، که با تو يار بود
چون پي اختيار خود باشي
يار کس ني، که يار خود باشي
دوست را پند گوي و پند پذير
پيش او خرد باش و خرده مگير
اين محبان، که شهره شهرند
از محبت تمام بي بهرند
دوستي از پي تراش کنند
يار از بهر نان و آش کنند
از جفا با تو دوست دير شوند
دوست گيرند و زود سير شوند
پي مال تواند، چون ببرند
پايمالت کنند و غم نخورند
گر درم هست با تو در سازند
تا ترا از درم بپردازند
بدهي لوت، چشمشان با تست
ندهي، جنگ و خشمشان با تست
دوستي ز امن و استواري خاست
امن چون نيست دوستي ز کجاست؟
هم ز احوال دوستان مجاز
رو نمايد ترا حقيقت باز
هر که اين دوستي به سر نبرد
راه از آن دوستي به در نبرد
ظاهر و باطنيت بايد چست
تا به پايان بري تو عهد درست
از سر بندگي به روز الست
چون به پيمان دوست دادي دست
بر دلت هر چه بگذرد جز دوست
بعد از آن عهد کرد کار تو اوست
بر نخستينه عهد بايد بود
وندران جد و جهد بايد بود
تا به پايان بري سخن، باري
که در آن روز گفته اي: آري
تا تو اين عهد را وفا نکني
روي در قبله صفا نکني
ايزد «اوفوا بعهد کم » فرمود
آدمي عهد را وفا ننمود
از کلام ار وفا پژوه کسست
« کلبهم باسط ذراع » بسست
کلب کو در ره وفا زد گام
خرقه پوشد ز پوست در بلعام
به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز
گشت در روي او بلند آواز
بي هنر خود سگي بدان تا سه
چون شود با هماي هم کاسه؟
پارسايان، که با وفا جفتند
از زن پارساش به گفتند