هر که از پرورنده رنج نديد
در جهان جز غم و شکنج نديد
ميوه بيشه چون نپروردست
دل داننده را نه در خوردست
خورش خرس يا شغال شود
يا در آن بيشه پايمال شود
خرس نيزار خورد به ناچارش
زود در کخ کخ اوفتد کارش
در درختش که پر گره شد و زشت
در زنند آتش و کنند انگشت
چون بسوزد دگر به شهر برند
وندر آن کوره هاي قهر برند
آتشي باز بر فروزانند
در دم آهنش بسوزانند
ز تفش سنگ در خروش آيد
آهن از تاب او به جوش آيد
تن او را به سيخ گردانند
تا صدش بار در نور دانند
دست استاد و رخ سياه کند
در و بام دکان تباه کند
کوره او ز هر نفس زدني
آدمي را کند چو اهرمني
سال و مه جفت ناخوشي گردد
در دو بوته دو آتشي گردد
از وجودش اثر بجا نهلند
خاک او نيز در سرا نهلند
تا بداني که چرک خود رستن
به چنين آتشي توان شستن
تو خود رويي وز خود رايي
چون زماني به خود نميآيي؟
در حيات به غم کنند انگشت
تا ز دودش سياه گردي و زشت
چون بميري در آن سرات برند
پيش نار سقرفزات برند
به دم دوزخت در اندازند
گه بسوزند و گاه بگدازند
ماکيان چون سقط چريد و سبوس
عرصه خايه کردنست و عبوس
گر نيايد همي نخوانندش
ور بيايد به سنگ رانندنش
روزش از چپ و راست تير زنان
شب در آن خانهاي پيرزنان
خوف در جان و طوف در سرگين
گه به آن خانه پويد و گه اين
دهيانش به سر در آويزند
شهريانش به قهر خون ريزند
باز چون ميل آب و دانه نکرد
بر زمين آشيان و خانه نکرد
چند روزي به محنت و زاري
که رياضت کشيد و بيداري
لايق دست مير و شاه شود
در خور مسند و کلاه شود
تا درو فر شاه کار کند
مرغ ده سنگ خود شکار کند
از بلندان نظر بلند شود
تا نصيب تو چون و چند بود؟
فر احمد چو در علي پيوست
در خيبر گرفت در يکدست
گر تو داري، مبند بر خود راه
ور نداري، ز ديگران ميخواه