آب کارت مبر، که گردي پير
کار اين آب را تو سهل مگير
بهترين ميوه اي ز باغ تو اوست
راستي روغن چراغ تو اوست
او نماند چراغ تيره شود
خاطرت کند و چشم خيره شود
به فريب دل خيال انگيز
هر دمش در فضاي فرج مريز
پيش اين ناودان خونريزان
سيل آشوب بر مينگيزان
آتش شهوتش به ياد مده
و اينچنين آب را به باد مده
در سرت اوست عقل و در رخ رنگ
در کمر سيم و در ترازو سنگ
اصل ازو بود و فرع ازو خيزد
اوست آبي که زرع ازو خيزد
آب روي تو آب پشتت و بس
تيغ آبي چنين به مشت تو بس
مهل اين نطفه، گر حرام بود
پخته کن کار، اگر نه خام بود
نطفه از لقمه حرام و حرج
ندهد فرج را ز نسل فرج
گندم بد نمي تواني کشت
چه طمع ميکني به نطفه زشت؟
فرج گورست و اندرو لحدي
صحبت او عذاب هر احدي
آلتش شهوت تو کور افتاد
زنده زان بي کفن بگور افتاد
چه بزايد خود از چنان کوري؟
خاصه در وحشت چنان گوري
زنده خود مکن به گور، اي دل
نام خود بد مکن به زور، اي دل
راست کن ره چون آب ميراني
ورنه خر در خلاب ميراني
زن ناپارسا مگير به جفت
اگر از بهر نسل خواهي خفت
که پسر دزد و نابکار آيد
بدنهادست و بد به بار آيد
کند انديشه با تو روز ستيز
آنچه شيرويه کرد با پرويز
شير شيرويه چون حرام افتاد
خنجرش را پدر نيام افتاد
هر ستم کز چنين پسر باشد
همه در گردن پدر باشد
او ز خود در عذاب و خلق از وي
پدرش را دعاي بد در پي
زو چه رنجي که دسترنج تو خورد
گرگ پرورده اي چه خواهد کرد؟
به خطا از پسر برنجيدي
زانکه آب خطا تو سنجيدي
قند تلخي فزود، داده تست
بره گرگي نمود، زاده تست
پنبه کشتي، طمع به ماش مدار
جو بکاري، عدس نيارد بار
آنکه او را تو زشت کاشته اي
خوبي از وي چه چشم داشته اي؟
تخم بد در زمين شوره چه سود؟
در سپيدي سياهي آرد دود
جو و گندم چو بر خطا ندهد
آدمي هم جزين عطا ندهد
بايد انديشه هم به دادن شير
که ز خاميست آن گشادن شير
شير بد خلق تخم شر باشد
شير بدکاره خود بتر باشد
تو که گر خانه اي نهي بنياد
مزد مزدور جويي و استاد
پس به دست آوري زميني سخت
آجر و سنگ و خشت و خاک و درخت
ساعتي خوبتر برانگيزي
وانگهي خشت و گل فرو ريزي
چو به کاخي که ميکني از گل
بار اين جمله مي نهي بر دل
در اساس نتيجه و فرزند
آلت و اختيار بد مپسند
ورنه فرزند خانه کن باشد
رنج جان و بلاي تن باشد