مکن، اي شاهد شکر پاره
دل و دين را بعشوه آواره
يا مگرد آشناي و شوي مکن
يا ببيگانه راي و روي مکن
زشت باشد که همچو بوالهوسان
نان شوهر خوري و کير کسان
بچه از خانه سر بدر داري؟
گر نه سر با کسي دگر داري؟
سر بازي و پاي رقاصي
چون توان يافت بي تن عاصي؟
زلف بشکستن و نهادن خال
چون حلالست و نيست بوسه حلال؟
ايزدت داد حسن و زيبايي
هم ز ايزد طلب شکيبايي
ستر زن طاعتي بزرگ بود
سگ به از زن، که او سترگ بود
سقف و ديوار و چادر و پرده
از پي پوشش تو شد کرده
چون تو از پرده روي باز کني
وز در خانه سر فراز کني
پرده در پيش رخ چو مي بندي
نه به ريش جهان همي خندي؟
از چنين حرص و آز دوري به
وز هوي و هوس صبوري به
چون شد اندر سرت بضاعت شوي
گردني نرم کن به طاعت شوي
نانت او ميدهد، رضاش بده
يا بکن سبلت و سزاش بده
تا دگر دل به مهر زن ندهد
راه خواري به خويشتن ندهد
گرش امروز داري از غم دور
دان که فرداش هم تو باشي حور
شوي پندت دهد سقط گويي
ريش گيري که: چون غلط گويي؟
روزت اين کبر و کينه در کالا
نيمشب هر دو لنگ در بالا
يا ز بالا چو شير بايد بود
يا چو روباه زير بايد بود
بهر يک شهوت از حرام و حلال
چکني خانه پر ز وزر و وبال؟
اي ز سوداي نيم ساعت کام
سر خود را فرو کشيده به دام
بسته در پاي مال کودک و دخت
روي انبان خويش را کيمخت
خود نيرزد سه ساله گادن تو
رنج يک روز شير دادن تو
شير اگر ديگري تواند داد
از براي تو خود نداند زاد
چکني ده ستير دوغ و پياز
که دو من شير داد بايد باز؟
هم زني پير بود رابعه نيز
به نماز و نياز گشت عزيز
نه که هر زن دغا و لاده بود
شير نر نيست، شير ماده بود
مريم از محصنات در بکري
چوي بري بد ز عيب بدفکري
نام بي شوهريش زشت نکرد
کز هوا روي در کنشت نکرد
طفل گويا و مادر خاموش
دل پاکست و نفس پاکي کوش
چون بنگشود لب ز حرمت امر
آن سه شب در جواب خالد و عمرو
گشت پستان شيرش آبستن
نه به طفل دگر، به طفل سخن
خان زنبور شد شبستانش
پر شد از شهد نطق پستانش
شهد او شير گشت و شير شراب
طفل چون خورد مست گشت و خراب
نه عجب بودش آن کلام چو شهد
زانکه با شير خورده بد در مهد
تا جواني بستر کوش و نماز
که جواني دگر نيايد باز
چون تبه گردد آن لب خندان
گرگ باشي و ليک بي دندان
گرگ در پوستين و يوسف نه
جز غم و حسرت و تاسف نه
چون شود پشت زن ز پيري خم
شهوت و حرص پيرگردد هم
جامه دان و به جامه ديبايي
مانده سودا و رفته زيبايي
بعد از آن هيچ چاره نتوان کرد
ديو را در غراره نتوان کرد