حکايت

پسري با پدر به زاري گفت
که: مرا يار شو به همسر و جفت
گفت: بابا، زنا کن و زن نه
پند گير از خلايق، از من نه
در زنا گر بگيردت عسسي
بهلد، کو گرفت چون تو بسي
زن بخواهي، ترا رها نکند
ور تو بگذاريش چها نکند؟
از من و مادرت نگيري پند
چند ديدي و نيز ديدم چند
آن رها کن که نان و هيمه نماند
ريش بابا بين که: نيمه نماند