نامه اولياست اين نامه
مبر اين را به شهر هنگامه
اندرين نامه بديع سرشت
ره دوزخ پديد و راه بهشت
سخن مبدا و معاش و معاد
اندرين چند بيت کردم ياد
صفت بر و صورت فاجر
حيلت دزد و حالت تاجر
سخني بي تکلفست و صلف
قمري بي تبرقعست و کلف
فکر در گفتنش نه پاينده
ز امهات حضور زاينده
نفس را اين بشارتي چندند
به مقاصد اشارتي چندند
نام اين نامه «جام جم » کردم
وندرو نقش کل رقم کردم
تا چو رغبت کني جهان ديدن
هر چه خواهي درو توان ديدن
بشناسي درو که شاه کجاست؟
منزل او کدام و راه کجاست؟
دشمن شاهرا شکست از چيست؟
رنج ديوانه، خواب مست از چيست؟
در اين خانه را که يافت کليد؟
رخ اين خانگي ز پرده که ديد؟
چه مسافت ز گنج تا به طلسم؟
وز مسمي چه مايه راه به اسم؟
باز داني مقيد از مطلق
راه باطل جدا کني از حق
هيچ ديوت ز ره نيندازد
غول رختت به چه نيندازد
دور باشي ز مکرهاي خفي
راه يابي به ملت حنفي
بتو گويد که آدمي چه بود؟
مرد چونست، و مردمي چه بود؟
سخره و رام هر دغل نشوي
به ضلال مبين مثل نشوي
مالت از دزد در امان ماند
حالت از علم بي گمان ماند
باز فکر تو چشم باز کند
موکب روح ترک تاز کند
گول گشتت نباشد از چپ و راست
بازيابي که منزل تو کجاست؟
ديده عبرتت گشاده شود
دلت از نقش غير ساده شود
تو به فتحي چنين شوي واصل
و اوحدي را ثوابها حاصل
گر نشايد که عذر ما خواهي
دولت خواجه از خدا خواهي