ساقي ار صاف نيست، زان دردي
قدحي ده، که خواب من بردي
نيست صافي، مهل که جوش کنم
جام دردم بده، که نوش کنم
صف پيشينه صافها خوردند
درد دردي به من رها کردند
درد دل را به درد بنشانم
درد بهتر که درد برجانم
اقتضاي زمان ما اينست
چه توان کرد ؟ از آن ما اينست
گر چه آن دوستان ز دست شدند
خنک آنان که زود مست شدند!
دلم از جان خويش سير آمد
دور او بيش ده، که دير آمد
مست بگذار در بيابانش
شب چو بيگه شود بخوابانش
جايش اين به که جاي خوابي هست
ور خمارش کند شرابي هست
روز مرگ ار به حال بد باشم
بده اين جام، تا به خود باشم
چون اجل در کشد به خود تنگم
بنه اين جام بر سر سنگم
تا چو آيد دل از دهان بر لب
جام بر کف رويم و جان بر لب