حکايت

بپرسيدند از محمود غازي:
چرا چندين گرفتار ايازي؟
بگفتا: چون که از وي ناگزيرست
ازين پس ما غلاميم، او اميرست
به نرمي طبع تندان رام گردد
به سختي پخته ديگر خام گردد
اگر در عاشقي صد جان به پاشي
چو در بيني تو خود معشوق باشي
بر خوبان برعنايي نکوشند
که ايشان سال و مه عشوه فروشند
قباي وصل گل رويان نپوشي
چو بر خوبان جمال خود فروشي
خطا باشد چنانها با چنين ها
به کرمان زيره بردن باشد اينها