غزل

مشو عاشق، که جانت را بسوزد
غم عشق استخوانت را بسوزد
تو آتش ميزني در خرمن خويش
نداني اين و آنت را بسوزد
مخور خوبان آتش خوي را غم
که روزي خان ومانت را بسوزد
ز ديده اشک خون چندين مباران
که ترسم ديدگانت را بسوزد
چه سود آنگاه پنهان کردن عشق
که پيدا و نهانت را بسوزد؟
ز لعلم چاشني جستي به بوسه
نترسيدي دهانت را بسوزد؟
مبر نام من، ار نه با رخ خويش
بگويم تا: زبانت را بسوزد
اگر هجرم وجودت را بکاهد
وگر مهرم روانت را بسوزد