هر شبي تا به سحر زار بگريم ز غمت
اندکي خسبم و بسيار بگريم ز غمت
رحمت آري، اگر اين گريه ببيني، ليکن
خفته باشي تو، چو بيدار بگريم ز غمت
خار خار گل رويت، چو به باغي بروم
بروم بر گل و بر خار بگريم ز غمت
دل من بي رسن زلف تو چون سنگ شود
بر دل تنگ به خروار بگريم ز غمت
بر سر کوي تو، از شوق تو، من هر نفسي
. . .
در غمت زار بگريم من و از بي مهري
بازخندي چو تو، من زار بگريم ز غمت
اوحدي دوش مرا گفت: بکن چاره خويش
چاره آنست که : ناچار بگريم ز غمت
پيش زخم تو به از سينه سپر مي بايست
با غم عشق تو تدبير دگر مي بايست
احتراز، اي دل، ازين کار چه سودست امروز؟
پيشتر زانکه درافتيم، حذر مي بايست
هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار
باز گويم که: از اين سوخته تر مي بايست
آستين ز آب دو چشم، اين که همي تر گردد
دامنم بي تو پر از خون جگر مي بايست
آبرويم ببرد هر نفس اين ديده تر
خاک پاي تو درين ديده تر مي بايست
جانم از تنگي اين دل به لب آمد بي تو
با چنين دل غم عشق تو چه در مي بايست؟
اوحدي را شب هجرت ز نظر نور ببرد
شمع رخسار تو در پيش نظر مي بايست
تو برفتي و دلم قيد هواي تو هنوز
هوس ديده به خاک کف پاي تو هنوز
گر نشاني ز جفا چون مژه تيرم در چشم
ديده من نشکيبد ز لقاي تو هنوز
بر سر ما بگزيدي تو بهر جاي کسي
ما کسي را نگزيديم بجاي تو هنوز
گفته بودي که : دوايي بکنم درد ترا
ما در آن درد به اميد دواي تو هنوز
اي که عمري سر من بر خط فرمان تو بود
تو به فرمان خودي، من به رضاي تو هنوز
گر به شاهي برسم، سايه ز من باز مگير
که گداي توام، اي دوست، گداي تو هنوز
اوحدي، قصه ز سر گير و بر دوست بنال
که بگوشش نرسيدست دعاي تو هنوز