اي صوفي سرد نارسيده
چون پير شدي جهان نديده؟
گفتي که: مريد پرورم من
آه از سخن نپروريده!
تو عام خري و عاميان خر
ايشان زتو خرخري خريده
ببريده ز علم و بهر جاهي
با يک دو سه جاهل آرميده
بر راه منافقي دو، چون خود
صد دام نفاق گستريده
گه ناله دور از آتش دل
گه گريه بي سرشک ديده
پشتت به نماز اگر شود خم
آن هم به ريا شود خميده
گفتي که : شراب شوم باشد
وآن کس که شراب را مزيده
اين خود گويي، ولي به خلوت
هم درد خوري و هم چکيده
تا کي گويي : فلان چنين گفت؟
اخبار ز ديده کن، ز ديده
تو راه بري، اگر بداني
نه راهبري، نه ره بريده
از پرده برون نيامدي هيچ
وانگاه چه پرده ها دريده
آن سينه، که جاي شوق باشد
او را تو بنان در آگنيده
در خانه مردمان، ز شهوت
هم چشمت و هم دهان خزيده
چون خرمگسان بخورده در دم
هر شهد که صد مگس بريده
خرماي حرام ظالمان را
در شب چره چون مويز چيده
برکنده ز هر تني قبا، ليک
هم بر تن خويشتن تنيده
خامي تو به شاخ بر، ولي ما
افتاده چو ميوه رسيده
تو منصب مهتري گرفته
ما رندي و عاشقي گزيده
تو صفه زرق درگشاده
ما صافي عشق درکشيده
من نوش سخن بر تو برده
وز نيش تو عقربم گزيده
چون درفتد اين عنان به دستت؟
در هيچ رکاب نادويده
اي کبر تو خارهاي هستي
در سينه نيستان خليده
چندان که تو آب خورده باشي
ما شربت خون دل چشيده
فردا بيني ترنج برجاي
وانگاه تو دست خود بريده
تو در پي صيد ديگراني
وآن صيد، که داشتي، رميده
چون پيش قفس رسي بداني :
کان مرغ بجاست، يا پريده؟
اين حق بشنو ز من، که اين هست
حق گفته و اوحدي شنيده