ميان کار فروبند و کار راه بساز
که کار سخت مخوفست و راه نيک دراز
ز جنبش تو سبق بردني نيايد، ليک
بکوش تا ز رفيقان خود نماني باز
چو حلقه بر در اين آستانه سر مي زن
مگر که بار دهندت درون پرده راز
به دست کوته ازان شاخ بر نشايد چيد
قدم بلند نه و دست همت اندر ياز
ز حق چو دور شوي باطلت نمايد رخ
ز باطلت چه گشايد؟ دمي به حق پرداز
چه روزها بر معشوقه در نياز شدي
که قامت تو شبي خم نشد به وقت نماز
ز مفلست چه خبر؟ کو برهنه شد چو سبو
که بيست تو به سر هم فروکني چو پياز
چو ايزدت به کرم بي نياز گردانيد
چه موجبست که خدمت نميکني به نياز؟
مگر که فايض رحمت کند به خلق نظر
وگرنه واي بدين تشنگان وادي آز!
چو حق جمال نمايد معينت گردد
که هر چه کردي و گفتي مجاز بود، مجاز
ز آدمي تو همين ريش و سر تواني ديد
که مرغ همت ازين به نمي کند پرواز
نه آن کسي، که اگر پتک بر سرت کوبند
قراضه اي بدر اندازي از دهان چو گاز
چو سايه بر سر اين خاکدان چه ميگذري؟
بکوش و سايه همت بر آسمان انداز
هزار بار بگفتم که: باز گرد از ظلم
و گر ملول نگردي ز من، بگويم باز
براي خود سپري راست کن ز عدل و بترس
ز سهم آتش اين سينهاي تيرانداز
تو اسب عمر پي مال کرده تيز و بدان
که مال در ده و گيرست و عمر در تگ و تاز
زمانه چون ز فرازت به شيب خواهد برد
دويده گير بسي سال در نشيب و فراز
نگاه کن که: ز پيش تو چند کس رفتند؟
که يک نشانه از آن رفتگان نيامد باز
بکوش تا سخن از روي راستي گويي
تو خواهي از همدان باش و خواهي از شيراز
به راه باديه گر فخر مي کني رفتن
ميان خواجه چه فرقست و اشتران جهاز؟
سر تو کبر نکردي به جاه محمودي
ز پوستين خود ار يادت آمدي چو اياز
تو بر خداي خود آن ناز مي کني از جهل
که بر پدر نکند پنج ساله چندان ناز
چو اوحدي ز در بندگي مگردان رخ
که ضايعت نگذارد خداي بنده نواز