بس که بعد از تو خزاني و بهاري باشد
شام و صبح آيد و ليلي و نهاري باشد
دل نگهدار، که بر شاهد دنيي ننهي
کين نه ياريست که او را غم ياري باشد
تو بدين دولت شش روزه خود غره مباش
کين چنين صيد به عمري دوسه بازي باشد
تا به کي قصه مال و زر و بستان و سراي؟
سر خود گير، که اين مشغله فاري باشد
به چنين مملکتي شاد چه باشي؟ که درو
غايت مرتبت تختي و داري باشد
چه روي بر سرخاکي به تکبر؟ که و را
چون تو در هر قدمي چند هزاري باشد
کار خود را تو هم اکنون به قراري باز آر
ور نه فردا نهلندت که قراري باشد
آن چنان زي، که چو توفان اجل موج زند
گرد بر گرد تو از خير حصاري باشد
تو که امروز چو کژدم همه را نيش زني
مونس گور تو، شک نيست، که ماري باشد
بر حذر باش ز دود نفس مسکينان
که چنين دود هم از شعله ناري باشد
خاکساران چنين را به حقارت منگر
تو چه داني که در آن گرد سواري باشد؟
آن برون آيد از آن آتش سوزان فردا
که زرش را هم از امروز عياري باشد
کشت نا کرده چرا دانه طمع مي داري؟
آب ناداده زمين را چه بهاري باشد؟
اگر آن گنج گران مي طلبي رنج ببر
گل مپندار که بي زحمت خاري باشد
پرشکار شکرينست جهان، مردي کو
که کمر بندد و در بند شکاري باشد؟
ما نه اينيم که فردا به حسابي باشيم
گر به تحقيق حسابي و شماري باشد
بر اسيران سر کوچه ببخشند مگر
آن کسان را که در آن خانه يساري باشد
اوحدي، رخت ز گرداب اجل بيرون بر
کين نه بحريست که اميد کناري باشد
راه خود گم نکند در شب تاريک ضلال
هر کرا همچو خرد مشعله داري باشد