بر آستان در او کسي که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
به راستي سر ازين دامگاه دامن گير
کسي برد که ز توفيق او پناهش هست
گرت ز گوشه دل خواهش محبت اوست
يقين بدان که از آنگونه نيز خواهش هست
چه باک از آن که پراکنده حالتيم و روان؟
اگر چنانکه به احوال ما نگاهش هست
تو با خداي خود ار مي کني معاملتي
دلير کن، که کريمست و دستگاهش هست
گمان مرد ز گيتي اگر دوام و بقاست
يقين بدان تو که: انديشه پناهش هست
به گاه عجز ضروريست عرض قصه، تو نيز
به عجز قصه خود عرض کن، که گاهش هست
اگرچه لذت شيرين دهد، به ملک مناز
که رخت خسروپرويز تاج و گاهش هست
چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد
چه اعتبار به پشمي که در کلاهش هست؟
به نان و آب تفاخر مکن، که حيوان نيز
به هر طرف که نگه ميکند گياهش هست
اگر ز تيغ تو نفسي سپر نيندازد
حذر کن از نفس او، که تير آهش هست
رونده، گو: قدم اينجا به احتياط بنه
که زير هر قدمي چندگونه چاهش هست
اگر گناه کند نيک مرد خيرانديش
مترس، گو، زعقوبت، که عذرخواهش هست
مقدسا و خدايا، به حق راهروي
که از هدايت خاص تو انتباهش هست
که روز بازپسين در گذار و رحمت کن
بر آنکه جاه ندارد، برآنکه جاهش هست
به بوي لطف تو مي آيد اوحدي برتو
اگرچه سخت مخوفست و پرگناهش هست
گرش به تير بدوزي ورش به تيغ زني
ره گريز ندارد، که داغ شاهش هست
ز کردهاي خودش گرچه خوفهاست، ولي
اميد رحمت و آمرزش الهش هست
در آنزمان که تو بر نامه سيه بخشي
برو ببخش، که بس نامه سياهش هست
ز خرمن عمل نيکش ارچه نيست جوي
ز شرم بي عملي گونه چو کاهش هست
بر آتش دل او گر گواه مي خواهي
ز گرمي نفس خويشتن گواهش هست