هيچ کس از باغ و بر بوي وفايي نديد
در همه بستان خاک مهرگيايي نديد
رسم قلندر خوش است بي سرو پا زيستن
کار جهان را کسي چون سرو پايي نديد
مرد ز عقد کسان در مرادي نيافت
اهل ز نقد خسان کاه ربايي نديد
هم نفسان را خرد بيخت به غربال صدق
در دل ويران شان گنج وفايي نديد
تيرگي حال خويش پيش که روشن کنم؟
چون دلم از دوستان هيچ صفايي نديد
بي غمي از کام دل هيچ نصيبم نداد
شبپره از آفتاب هيچ ضيايي نديد
از چه ادب مي کند چرخ مرا، چون ز من
دور گناهي نگفت، دهر خطايي نديد
خواست شکايت کند دل ز جفاهاي عشق
همت ما را در آن عقل رضايي نديد
دولتي عقبي، سزاست، گر چو مني را نجست
محرم سلطان، رواست، گر به گدايي نديد
صورت مقصود خويش ديده نديدي، و ليک
آينه بخت را آه که جايي نديد
سينه خسرو ز غم غنچه صفت خون گرفت
کز چمن روزگار برگ و نوايي نديد