تا جهان بود، از جهان هرگز دلم خرم نبود
خرمي خود هيچگه گويي که در عالم نبود
گر چه کار عاشقان پيوسته ساماني نداشت
اينچنين يک بارگي هم ابتر و در هم نبود
غم برون ز اندازه شد ما را و دل بر جا نماند
اي خوش آن وقتي که دل بر جاي بود و غم نبود
غم همه وقت و طرب يکدم بود، باري مرا
در تمام عمر مي انديشم آن يکدم نبود
چرخ اگر بد با دل خرم بود، با من چراست؟
تا دل من بود، باري هيچگه خرم نبود
با دل مجروح رفتم دي به دکان طبيب
حقه را چون باز کرد، از بخت من مرهم نبود
گفتم اين غمهاي دل بيرون دهم تا وارهم
در همه عالم بجستم هيچ جا محرم نبود
آدمي خوشدل نباشد، گر چه در جنت بود
آدمي خود کي تواند بود، چون آدم نبود
دهر با مردم نسازد، زان خران دارند گنج
ور نه اين مردار در ويرانه او کم نبود
گر تواني، خسروا، دل را عمارت کن، از آنک
در جهان کس را بناي آب و گل محکم نبود