چو جان عاشقان آن ماه را سلطان و خان سازد
جهاني پيش او خود را غلام رايگان سازد
خرامان مي رود آن شوخ و در وي عالمي حيران
بزرگ آن صانعي کز آب آن سرو روان سازد
بر ابرو خال دارد آن بت و جانم فداي او
در آن دم کو بسي دل طعمه زاغ و کمان سازد
سر آن چشم گردم، چون به ناز و شيوه و شوخي
گهي مستي نمايد، گاه خود را ناتوان سازد
هزاران را ببين چون خاک در کويش پراگنده
که آن بازنده شطرنج هوس زين استخوان سازد
بود معشوق چون شمعي، خوش آن پروانه عاشق
که مهمانش رسد وز شعله نقل ميهمان سازد
امان هرگز نباشد عاشق بيچاره را از غم
مگر آنگه که کوي خويش را دارالامان سازد
به بيماري غم خسرو، براي زيستن هر دم
نواي خويش را از خون دل تعويذ جان سازد