سپهر هفتمين کانجا بسي برج روان گردد
به هر برجي خيالي ده که خورشيد روان گردد
چه شکل است آن ز بهر کشتن خلقي بناميزد
گه از دزديده بنمايد گه از شوخي نهان گردد
ز حسن خود چه در سر مي کني باد، اي درخت گل
نهان نيم خيزش باش تا سرو روان گردد
که گرد آرد ز شادي جان گمره را دران ساعت
که جان گرد خيال او، خيالش گرد جان گردد
نيايد کوه جور از وي گران، ليک اين گران جوري
که در پيشش نيارد دم زدن کش دل گران گردد
مگر ز ديدنم مگري که رسوا مي کني ما را
چه بندم حيله چون بي خواست چشم من روان گردد
رخي سويم نه و در ما نگاه حيرتي افگن
ازان پيشم که زير خاک مهره رايگان گردد
کجا گردد به کام من فلک کان مه رسد زين سو
وگر گردد هم از فرمان شاه کامران گردد
وصال، اهل هوس جويند، خسرو را بس اين دولت
که او در کوي او بدنام و خلقي بدگمان گردد