توانگري به دل است، اي گداي با صد گنج
چو راحتي نرساني، مشو عذاب النج
همانست گنج که ديدي چو خاک هر گنجي
که زير خاک نهي، خاک بر سر آن گنج
خرد ز بهر کمال و کنيش آلت مال
چو ابلهان به ترازوي زر سفال مسنج
مدو چو مور تهيگه تهي که در سالي
نخورد يک جو و پامال شد به بردن رنج
ز خوي زشت پس از مردن تو هم چه عجب
که استخوانت کند سنگ چون صف شطرنج
نه زنده، مرده بود آنکه سنگ پيوسته
تنش به رنگ به سودا و روح در افرنج
ز بهر سنگ ملمع که آيدت در دست
بسا کسان که شکستي به سنگ شان آرنج
ز بهر سيم و درم صد شکنجه بيش کني
که ايستاده نماز اوفتد برانت شکنج
دو پنجه با تو زده شير چرخ و تو با خود
گرفته راست سه پنجاه در سراي سپنج
چنان به لذت نفسي، که گر شود ممکن
به حرص حس ششم در فزايي اندر پنج
خوبي چکان که شود خونت آب در ره دين
نه آن خويي که چکد از رخت کرشمه و غنج
به باغ گل ز خوي باغبان دمد نه ز آب
گمان مبر تو که بي رنج بردمد نارنج
اگر چه ناخوشت آيد نصيحت خسرو
شفاست آن همه، از تلخي هليله مرنج