کسي که عشق نبازد نه آدمي سنگ است
بلاي عشق کشد هر که آدمي رنگ است
چه نقش بندي از انديشه اي که بي عشق است
چه روي بيني از آيينه اي که در زنگ است
هزار پاره کنم جان مگر که در گنجد
که چشم خوبان همچون دهان شان تنگ است
رها کنيد که تن در دهم به بدنامي
که نام نيک در آيين عاشقي ننگ است
سماع در دل من کار کرد و سينه بسوخت
هنوز مطرب ما را ترانه در چنگ است
تو، اي صنم، که مرا در دلي چه سود ازان
که در ميان من و دل هزار فرسنگ است
به جنگ تيغ مکش، سر به آشتي برگير
که حاصل است به صلحت هر آنچه در جنگ است
به خشم مي روي و در تو کي رسد خسرو
که ره دراز و قدم سست و بارگي لنگ است