ز بس که گوش جهاني پر از فغان من است
به شهر بر سر هر کوي داستان من است
ز بيدلي، اگرم جان رود، عجب نبود
چو دل نمي دهدم آنکه دلستان من است
دعاي عمر کنندم، ولي قبول مباد
مرا چو زنده نمي خواهد آنکه جان من است
ز زخم چابک هجران دمي رسم به عدم
اگر نه پنجه اميد در عنان من است
چو شمع سوختم، ار نام گفتمش همه شب
مرا زبانه آتش همين زبان من است
ميان جان و تنم دوري افتد و ترسم
ز دوريي که ميان تو و ميان من است
تو در ميان من از جان خسته تنگ ميا
که يک دو روز درين خانه ميهمان من است
مبين گدايي من بر درت که در همت
توانگرم که غمت گنج شايگان من است
درون من همه شب چون چراغ مي سوزد
مگر فتيله آن مغز استخوان من است
تو زان من نشوي، گر چه بخت آنم نيست
همين بس ست که گويي که خسرو آن من است