روزي از دست جفا آخر عنان بستانمت
داد خود دانم از اين پس بر چسان بستانمت
رود اشکم گر گريبان گيردم از دست تو
دامنت گيرم گهي و انصاف جان بستانمت
عمر در کار تو شد، زين پس من و لعل لبت
يا بميرم يا حيات جاودان بستانمت
روي بر خاک درت مالم، وگر فرمان دهي
خاک آن در هم به نرخ زعفران بستانمت
بر نمک مي خواهم انگشتي زنم، لب را مدزد
هم به شرط چاشني بويي ز جان بستانمت
ور بيفتد جان قبول و زر ندارم چون کنم
رنگ روي خود، مگر زان آستان بستانمت
يوسف عهدي، اگر خسرو بود قيمت گرت
ور دهم ملک دو عالم رايگان بستانمت