من زبهرت دوست دارم جان عشق انديش را
کز سگان داغ او کردم دل درويش را
وقت را خوش دار بر روي بتان، چون رفتني ست
ياد کن آخر فرامش کشتگان خويش را
عقل اگر گويد که عشق از سر بنه، معذور دار
دور کن از سر، ز هم عقل خيال انديش را
جان فداي دوست کن، کم زان زن هندونه اي
کز وفاي شوي در آتش بسوزد خويش را
درد گنج راحت است، ار مرده يابي طبع را
داغ عين مرهم است، ار پخته بيني ريش را
من دل و ديده نخواهم داشتن باري دريغ
تير تا باقي بود ترکان کافر کيش را
خسروا، گر انگبين مي خواهي از شکر لبان
اول اندر کام شيرين کن زبان خويش را