گفتي ز دل برون کن غمهاي بيکران را
تو پيش چشم و آنگه جاي گله زبان را
تا دل ز من ببردي از ناله شب نخفتم
اي دزد، بشنو آخر فرياد پاسبان را
بگذشت از نهايت بي خوابي من، آري
دشوار صبح باشد شبهاي بيکران را
انديشه جهاني بر جان من نهادي
وانگه به لاغ گويي انديشه نيست جان را
رسواي شهر گشتم از بس که ديده من
دمدم همي تراود خونابه نهان را
از آه سوزناکم دود از جهان برآمد
بي تو جهان چه باشد، آتش زنم جهان را
داغ غلامي از من هست ار دريغ باري
از بيع کن مشرف مملوک رايگان را
آن روي نازنين را يکدم به سوي من کن
تا بيشتر نبينم نسرين و ارغوان را
شايد اگر بخندد بر روزگار خسرو
آن کس که ديده باشد رخساره اي چنان را