نوشين لبي که لعلش نو کرد جام جم را
هست از پيش خرابي درويش و محتشم را
من خاک پاي مستي کانجا که ريخت جرعه
لغزيد پاي رندان صد صاحب کرم را
گر در شراب عشقم از تيغ مي زني حد
اي مست محتسب کش، حديست اين ستم را
گفتي که غم همي خور، من خود خورم و ليکن
اي گنج شادماني، اندازه ايست غم را
صوفي که لقمه جويد مشنو حديث عشقش
کز دل نصيب نبود درمانده شکم را
از حاجي بيابان پرسيد ذوق زمزم
چه آگهي زکعبه پرنده حرم را
هست آرزوي جانان کز خلق رو بتابم
من اختيار کردم خلوتگه عدم را
چون کشتي است باري ور هست بيش ور کم
تسليم کرد خسرو، بگذار بيش و کم را