گنج عشق تو نهان شد در دل ويران ما
مي زند زان شعله دايم آتشي در جان ما
اي طبيب از ما گذر، درمان درد ما مجوي
تا کند جانان ما از لطف خود درمان ما
يوسف عهد خودي تو، اي صنم با اين جمال
مي رسد شاهي ترا بر دلبران، سلطان ما
دي خرامان در چمن ناگه گذشتي لاله گفت
نيست مثل آن صنوبر در همه بستان ما
از تب و تاب غم هجران چو ما را دل بسوخت
خود نگفتي اين گذر چونست در هجران ما
چشم ما مي گويد از سوز غمت شب تا به روز
هيچ رحمي نايدت بر ديده گريان ما
مي کنم شادي که گفتا غمزه ات از ناز دوش
خسروا، نزديک آن شو تا شوي قربان ما