زمانه شکل دگر گشت و رفت آن مهربانيها
همه خونابه حسرت شدست آن دوست گانيها
عزيزاني که از صبحت گران تر بوده اند از جان
چو بر دلها گران گشتند بردند آن گرانيها
نشان همدمان جايي نمي بينم، چه شد آري
زمانه محو کرد از سر دگر ره آن گرانيها
کنون در کنج مهمان زمين اند آنکه ديدستي
پريرويان زيور کرده را در ميهمانيها
چو مشک ما همه کافور شد از سردي عالم
جوانان را ز ما دل سرد شد کو آن جوانيها
وگر سوزيم در عالم کسي دلسوز ما نبود
زبس کز مهربانان رفت سوز مهربانيها
مخند، اي کامران عشق، بر تلخي عيش من
که من هم داشتم اندازه خود کامرانيها
کسي کامروز در شاديست فردا بينيش در غم
نويد ماتم غم دان نوا و شادمانيها
به نقد خوشدلي مفروش ده روز حيات خود
که خواهد رايگان رفتن متاع کامرانيها
غم آرد ياد شاديهاي رفته در دل خسرو
چو ياد تندرستي و زمان شادمانيها