فقر

چيست فقر اي بندگان آب و گل
يک نگاه راه بين، يک زنده دل
فقر کار خويش را سنجيدن است
بر دو حرف لااله پيچيدن است
فقر خيبرگير با نان شعير
بسته ي فتراک او سلطان و مير
فقر ذوق و شوق و تسليم و رضاست
ما امينينم اين متاع مصطفاست
فقر بر کروبيان شبخون زند
بر نواميس جهان شبخون زند
بر مقام ديگر اندازد ترا
از زجاج الماس ميسازد ترا
برگ و ساز او ز قرآن عظيم
مرد درويشي نه گنجد در گليم
گرچه اندر بزم کم گويد سخن
يک دم او گرمي صد انجمن
بي پران را ذوق پروازي دهد
پشه را تمکين شهبازي دهد
با سلاطين در فتد مرد فقير
از شکوه بوريا لرزد سرير
از جنون مي افکند هويي به شهر
وارهاند خلق را از جبر و قهر
مي نگيرد جز به آن صحرا مقام
کاندرو شاهين گريزد از حمام
قلب او را قوت از جذب و سلوک
پيش سلطان نعره ي او لاملوک
آتش ما سوزناک از خاک او
شعله ترسد از خس و خاشاک او
بر نيفتد ملتي اندر نبرد
تا درو باقيست يک درويش مرد
آبروي ما ز استغناي اوست
سوز ما از شوق بي پرواي اوست
خويشتن را اندر اين آئينه بين
تا ترا بخشند سلطان مبين
حکمت دين دل نوازيهاي فقر
قوت دين بي نيازيهاي فقر
مؤمنان را گفت آن سلطان دين
«مسجد من اين همه روي زمين »
الامان از گردش نه آسمان
مسجد مؤمن بدست ديگران
سخت کوشد بنده ي پاکيزه کيش
تا بگيرد مسجد مولاي خويش
اي که از ترک جهان گويي مگو
ترک اين دير کهن تسخير او
راکبش بودن ازو وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صيد مؤمن اين جهان آب و گل
باز را گويي که صيد خود بهل؟
حل نشد اين معني مشکل مرا
شاهين از افلاک بگريزد چرا
واي آن شاهين که شاهيني نکرد
مرغکي از چنگ او نامد بدرد
در کنامي ماند زار و سرنگون
پر نه زد اندر فضاي نيلگون
فقر قرآن احتساب هست و بود
ني رباب و مستي و رقص و سرود
فقر مؤمن چيست؟ تسخير جهات
بنده از تأثير او مولا صفات
فقر کافر خلوت دشت و در است
فقر مؤمن لرزه ي بحر و بر است
زندگي آن را سکون غار و کوه
زندگي اين راز مرگ باشکوه
آن خدا را جستن از ترک بدن
اين خودي را بر فسان حق زدن
آن خودي را کشتن و واسوختن
اين خودي را چون چراغ افروختن
فقر چون عريان شود زير سپهر
از نهيب او بلرزد ماه و مهر
فقر عريان گرمي بدر و حنين
فقر عريان بانگ تکبير حسين
فقر را تا ذوق عرياني نماند
آن جلال اندر مسلماني نماند
واي ما اي واي اين دير کهن
تيغ لا در کف نه تو داري نه من
دل ز غير اله به پرداز اي جوان
اين جهان کهنه در باز اي جوان
تا کجا بي غيرت دين زيستن
اي مسلمان مردن است اين زيستن
مرد حق باز آفريند خويش را
جز به نور حق نبيند خويش را
بر عيار مصطفي خود را زند
تا جهان ديگري پيدا کند
آه زان قومي که از پا برفتاد
مير و سلطان زاد و درويشي نزاد
داستان او مپرس از من که من
چون بگويم آنچه نايد در سخن
در گلويم گريه ها گردد گره
اين قيامت اندرون سينه به
مسلم اين کشور از خود نااميد
عمرها شد باخدا مردي نديد
لاجرم از قوت دين بد ظن است
کاروان خويش را خود رهزن است
از سه قرن اين امت خوار و زبون
زنده بي سوز و سرور اندرون
پست فکر و دون نهاد و کورذوق
مکتب و ملاي او محروم شوق
زشتي انديشه او را خوار کرد
افتراق او را ز خود بيزار کرد
تا نداند از مقام و منزلش
مرد ذوق انقلاب اندر دلش
طبع او بي صحبت مرد خبير
خسته و افسرده و حق ناپذير
بنده ي رد کرده ي مولاست او
مفلس و قلاش و بي پرواست او
ني بکف مالي که سلطاني برد
ني بدل نوري که شيطاني برد
شيخ او لرد فرنگي را مريد
گرچه گويد از مقام بايزيد
گفت دين را رونق از محکومي است
زندگاني از خودي محرومي است
دولت اغيار را رحمت شمرد
رقص ها گرد کليسا کرد و مرد
اي تهي از ذوق و شوق و سوز و درد
مي شناسي عصر ما با ما چه کرد
عصر ما ما را زما بيگانه کرد
از جمال مصطفي بيگانه کرد
سوز او تا از ميان سينه رفت
جوهر آئينه از آئينه رفت
باطن اين عصر را نشناختي
داو اول خويش را درباختي
تا دماغ تو به پيچاکش فتاد
آرزوي زنده يي در دل نزاد
احتساب خويش کن از خود مرو
يک دو دم از غير خود بيگانه شو
تا کجا اين خوف و وسواس و هراس
اندر اين کشور مقام خود شناس
اين چمن دارد بسي شاخ بلند
بر نگون شاخ آشيان خود مبند
نغمه داري در گلو اي بي خبر
جنس خود بشناس و با زاغان مپر
خويشتن را تيزي شمشير ده
باز خود را در کف تقدير ده
اندرون تست سيل بي پناه
پيش او کوه گران مانند کاه
سيل را تمکين ز ناآسودن است
يک نفس آسودنش نابودن است
من نه ملا، ني فقيه نکته ور
ني مرا از فقر و درويشي خبر
در ره دين تيزبين و سست گام
پخته ي من خام و کارم ناتمام
تا دل پر اضطرابم داده اند
يک گره از صد گره بگشاده اند
از تب و تابم نصيب خود بگير
بعد از اين نايد چو من مرد فقير