حکمت ارباب دين کردم عيان
حکمت ارباب کين را هم بدان
حکمت ارباب کين مکر است و فن
مکر و فن؟ تخريب جان تعمير تن!
حکمتي از بند دين آزاده ئي
از مقام شوق دور افتاده ئي
مکتب از تدبير او گيرد نظام
تا بکام خواجه انديشد غلام
شيخ ملت با حديث دلنشين
بر مراد او کند تجديد دين
از دم او وحدت قومي دو نيم
کس حريفش نيست جز چوب کليم
واي قومي کشته ي تدبير غير
کار او تخريب خود تعمير غير
مي شود در علم و فن صاحب نظر
از وجود خود نگردد با خبر!
نقش حق را از نگين خود سترد
در ضميرش آرزوها زاد و مرد
بي نصيب آمد ز اولاد غيور
جان به تن چون مرده ئي در خاک گور
از حيابيگانه پيران کهن
نوجوانان چون زنان مشغول تن
در دل شان آرزوها بي ثبات
مرده زايند از بطون امهات
دختران او بزلف خود اسير
شوخ چشم و خود نما و خرده گير
ساخته، پرداخته، دل باخته
ابروان مثل دو تيغ آخته
ساعد سيمين شان عيش نظر
سينه ي ماهي بموج اندر نگر
ملتي خاکستر او بي شرر
صبح او از شام او تاريک تر
هر زمان اندر تلاش ساز و برگ
کار او فکر معاش و ترس مرگ
منعمان او بخيل و عيش دوست
غافل از مغزند و اندر بند پوست
قوت فرمان روا معبود او
در زيان دين و ايمان سود او
از حد امروز خود بيرون نجست
روزگارش نقش يک فردانه بست
از نياگان دفتري اندر بغل
الامان از گفته هاي بي عمل
دين او عهد وفا بستن به غير
يعني از خشت حرم تعمير دير
آه قومي دل ز حق پرداخته
مرد و مرگ خويش را نشناخته