لاله بهر يک شعاع آفتاب
دارد اندر شاخ چندين پيچ و تاب
چون بهار او را کند عريان و فاش
گويدش جز يک نفس اينجا مباش
هر دو آمد يک دگر را ساز و برگ
من ندانم زندگي خوشتر که مرگ
زندگي پيهم مصاف نيش و نوش
رنگ و نم امروز را از خون دوش
الامان از مکر ايام الامان
الامان از صبح و از شام الامان
اي خدا اي نقشبند جان و تن
با تو اين شوريده دارد يک سخن
فتنه ها بينم درين دير کهن
فتنه ها در خلوت و در انجمن
عالم از تقدير تو آمد پديد
يا خداي ديگر او را آفريد
ظاهرش صلح و صفا باطن ستيز
اهل دل را شيشه ي دل ريزريز
صدق و اخلاص و صفا باقي نماند
«آن قدح بشکست و آن ساقي نماند»
چشم تو بر لاله رويان فرنگ
آدم از افسون شان بي آب و رنگ
از که گيرد ربط و ضبط اين کائنات؟
اي شهيد عشوه ي لات و منات
مرد حق آن بنده ي روشن نفس
نايب تو در جهان او بود و بس
او به بند نقره و فرزند و زن
گر تواني سومنات او شکن
اين مسلمان از پرستاران کيست؟
در گريبانش يکي هنگامه نيست
سينه اش بي سوز و جانش بي خروش
او سرافيل است و صور او خموش
قلب او نامحکم و جانش نژند
در جهان کالاي او نا ارجمند
در مصاف زندگاني بي ثبات
دارد اندر آستين لات و منات
مرگ را چون کافران داند هلاک
آتش او کم بها مانند خاک
شعله ئي از خاک او باز آفرين
آن طلب آن جستجو باز آفرين
باز جذب اندرون او را بده
آن جنون ذوفنون او را بده
شرق را کن از وجودش استوار
صبح فردا از گريبانش برآر
بحر احمر را بچوب او شکاف
از شکوهش لرزه ئي افکن بقاف