اگر چشمي گشائي بر دل خويش
درون سينه بيني منزل خويش
سفر اندر حضر کردن چنين است
سفر از خود بخود کردن همين است
کسي اينجا نداند ما کجائيم
که در چشم مه و اختر نيائيم
مجو پايان که پاياني نداري
بپايان تا رسي جاني نداري
نه ما را پخته پنداري که خاميم
بهر منزل تمام و ناتماميم
بپايان نا رسيدن زندگاني است
سفر ما را حيات جاوداني است
ز ماهي تا بمه جولانگه ما
مکان و هم زمان گرد ره ما
بخود پيچيم و بي تاب نموديم
که ما موجيم و از قعر وجوديم
دمادم خويش را اندر کمين باش
گريزان از گمان سوي يقين باش
تب و تاب محبت را فنا نيست
يقين و ديد را نيز انتها نيست
کمال زندگي ديدار ذات است
طريقش رستن از بند جهات است
چنان با ذات حق خلوت گزيني
ترا او بيند و او را تو بيني
منور شو ز نور من يراني
مژه بر هم مزن تو خود نماني
بخود محکم گذر اندر حضورش
مشو نا پيد اندر بحر نورش
نصيب ذره کن آن اضطرابي
که تابد در حريم آفتابي
چنان در جلوه گاه يار مي سوز
عيان خود را نهان او را برافروز
کسي کو ديد عالم را امام است
من و تو ناتماميم او تمام است
اگر او را نيابي در طلب خير
اگر يابي بدامانش درآويز
فقيه و شيخ و ملا را مده دست
مرو مانند ماهي غافل از شست
بکار و ملک و دين او مرد راهي است
که ما کوريم و او صاحب نگاهي است
مثال آفتاب صبحگاهي
دمد از هر بن مويش نگاهي
فرنگ آئين جمهوري نهادست
رسن از گردن ديوي گشادست
نوابي زخمه و سازي ندارد
ابي طياره پروازي ندارد
زباغش کشت ويراني نکوتر
ز شهر او بياباني نکوتر
چو رهزن کارواني در تک و تاز
شکمها بهر ناني در تک و تاز
روان خوابيد و تن بيدار گرديد
هنر با دين و دانش خوار گرديد
خرد جز کافري کافر گري نيست
فن افرنگ جز مردم دري نيست
گروهي را گروهي در کمين است
خدايش يار اگر کارش چنين است
ز من ده اهل مغرب را پيامي
که جمهور است تيغ بي نيامي
چه شمشيري که جانها مي ستاند
تميز مسلم و کافر نداند
نه ماند در غلاف خود زماني
برد جان خود و جان جهاني